در روزهای سخت بعد از سیل ایرانشهر، یک اتفاق مهم افتاده بود؛ همه مردم از اهل سنت و شیعه جذب آقا شده بودند چون ایشان در کمکرسانی به مردم، تبعیض قائل نمیشدند. هر چیزی که از یزد و مشهد و. میرسید، آقا بهطور مساوی میان شیعه و سنی توزیع میکردند.
مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی: پیش خودشان گفتهبودند تبعید یک شیعه به شهری که اکثریت ساکنانش را اهل تسنن تشکیل میدهند، ترفند خوبی برای منزوی کردن اوست. حساب و کتابهایشان میگفت: سمپاشی بدخواهان خارجی و عوامل داخلیشان آنقدر روابط شیعه و سنی در سیستان و بلوچستان را تیره و تار کرده که هیچکس در ایرانشهر به این تبعیدی دردسرساز شیعه روی خوش نشان نخواهد داد. حساب همهچیز را کردهبودند جز کیمیای محبت. سیل غیرمنتظره تابستان سال 57 آمد و تمام معادلات را در پرونده تبعید آن خستگیناپذیر بر هم زد. او داوطلبانه، پرچمدار امدادرسانی به سیلزدگان مظلوم ایرانشهری شد و در تمام آن 50 روز سخت که برای رفع مشکلات آنها به آب و آتش میزد، لحظهای به این فکر نکرد که کمکها به دست سیلزدگان شیعه میرسد یا اهل تسنن. به علمای اهل سنت ایرانشهر پیشنهاد کردهبود فاصله میان دو روایت عید میلاد پیامبر مهربانی(ص) در نگاه شیعه و اهل تسنن را بهعنوان هفته وحدت» جشن بگیرند اما سیل، پیشدستی کرد در چراغانی دلها با ریسه محبت. و همین محبت و نوعدوستی بیریا، باطلالسحر نقشههای ساواک و شهربانی شد و تبعیدی ناآشنای دیروز را به ناجی مهربان و دوستداشتنی بدل کرد که قلعه دلی نماندهبود که فتح نکردهباشد.
42 سال از آن روزها میگذرد و پرچم محبت آیتالله سید علی ای همچنان بر فراز قلعه دلهای اهالی ایرانشهر و همه سیستان و بلوچستان بالاست و هنوز هم یادآوری خاطرات ایام تبعید ایشان در سالهای 56 و 57، کام مردمان باصفای آن دیار را شیرین میکند. به بهانه هفته وحدت، پای صحبت احمد بامِری» و عبدالغنی دامِنی»، از اهالی باصفای سیستان و بلوچستان نشستهایم تا برایمان درباره مشاهداتشان از فعالیتهای وحدتآفرین مهمان عزیز آن روزهایشان بگویند.
سید حسن خان سجادی»، ایستاده، نفر دوم از سمت چپ
دیدار در بَزمان» به یاد قهرمانان مبارزه با استبداد
ازوقتی یادش میآید، برایش از ناسازگاری اجدادش با اهالی استبداد و ظلم گفتهاند؛ از سید حسن خان سجادی»، جد مادریاش که همقطار شهید مدرس در مجلس و از مخالفان رضاخان بود، از ایل و تبارش که همیشه حامی و پناه مردان دین بودند. احمد بامِری» 55 ساله غبار میگیرد از خاطرات نوجوانیاش و ما را میبرد به روزهایی که یک تازهوارد، حال و هوای شهرشان را عوض کرد: آقا که به ایرانشهر تبعید شدند، من یک نوجوان 14 ساله بودم. ما در شهر بَزمان» در جنوب غربی استان سیستان و بلوچستان زندگی میکردیم. این شهر که در حدود صد کیلومتری ایرانشهر قرار دارد، اولین مکانی بود که آقا بعد از استقرار در ایرانشهر، برای گسترش ارتباطاتشان با مردم در آن حضور پیدا کردند. آن روز را خوب یادم است. ساعت حدود 9:30، 10 صبح بود که آقا بهاتفاق تعدادی از آقایان ازجمله آقای معین الغربا» که منطقه بود و در زاهدان ست داشت، به بزمان آمدند و در قدم اول به منزل پدر من، رودین خان بامری» سر زدند که همیشه محل مراجعه ونی بود که در ایام محرم و ماه رمضان برای تبلیغ به منطقه میآمدند.
من در را باز کردم. از جمع افرادی که پشت در بودند، فقط آقای معین الغربا را میشناختم چون رفتوآمدش به آن منطقه زیاد بود. سراغ پدرم را که گرفتند، داخل رفتم و به زبان خودمان به پدرم گفتم: بابا! تعدادی از شیخ»ها آمدهاند. پدرم گفت: بگو بفرمایند داخل. درِ این خانه همیشه به روی آقایان باز است. برگشتم و پیغام پدرم را رساندم اما این بار خود آقا گفتند: بچه جان! بگو پدرت بیاید. ما از آن ون نیستیم! آقا چون به آن منطقه تبعید شدهبودند، انگار میخواستند اول ببینند پدرم تمایل دارد با ایشان تعامل داشتهباشد و در آن شرایط حساس کشور در اواخر سال 56 آیا ترس و واهمهای از این کار ندارد؟ خلاصه به پدرم گفتم: داخل نمیآیند. پدرم دم در آمد و تا آقا را دید، گفت: سید جان! قربان جدت شوم. شما عمامه پیغمبر بر سرتان است. چرا داخل نمیآیید؟ آقا گفتند: شما نمیترسید که تعدادی از ونی که فعالیت ی دارند، به خانهتان بیایند؟ پدرم در جواب گفت: من حاضرم خونم در راه امام حسین(ع) ریختهشود. آقا دست روی شانه پدرم گذاشتند و خطاب به همراهانشان که اگر درست یادم باشد، آقای راشد یزدی» هم در میانشان بود، گفتند: آقایان! جای ما در همین خانه است.»
احمد بامری»
رودین خان! هنوز شهید نشدی که یک خیابان به یادت نامگذاری کنیم؟!
مِهر آن سید ناشناس همینقدر ساده در دل رودین خان و اهل خانه و ایل و اقوامش افتاد و هرچه گذشت، بیشتر و ماندگارتر شد. احمد آقا دوباره برمیگردد به آن روز فراموشنشدنی و میگوید: یادم است آن روز آقا نماز را در مسجد همان محدوده خواندند و ناهار هم در منزل ما ماندند. ساعت حدود 3 بعدازظهر بود که عزم رفتن کردند. پدرم گفت: نمیگذارم بروید. این رسم ما نیست. مهمان باید یکی دو روزی بماند و ما ببریمش برای سیر و سیاحت در این محدوده و از او پذیرایی کنیم. آقا گفتند: باید به ایرانشهر برگردیم چون سر ساعت 5 باید در شهربانی باشم و اعلام حضور کنم. پدرم پرسید: چرا؟ جریان چیست؟ تازه آن موقع بود که ما متوجه شدیم آقا به ایرانشهر تبعید شدهاند.
تصاویر/ پوشش مهاجران ۱۰۰ سال پیش
آقا ,پدرم ,تبعید ,ایرانشهر ,شیعه ,یک ,به ایرانشهر ,بود که ,سیستان و ,و بلوچستان ,و در ,هفته وحدت، سوغات
درباره این سایت